سی و دو ماهگی و روزهایی خوب
نمیدونم چرا چند روزی میشه تاریخ از دستم دررفته.انگار همین هقته پیش بود که می خواستم مطلبی بذارم و تنبلی کردم تا دوباره رسیدیم به 19 ام.....و پسرک کوچولوی من سی و دوماهه شده و یه مرد بزرگ برای خودش..... تو این مدت خیلی کارها کردیم و همه چی روبراه شده.......تو خونه جدید مستقر شدیم که پر از حس خوبه برامون.نزدیکی به باران و دیدارهای بیشتر حسابی وابسته ات کرده و کمی تا مقدار زیادی هم ددری....بازیهات با باران هم جالبه که گاهی حسابی خوبی و گاهی در حال دعوا کردن بر سر اسباب بازیها ولی به هر حال با هم کنار میایید....... صبح که از خواب پامیشی میگی کجا می خواهیم بریم؟؟؟؟؟؟و اگه بگم هیچ جا شروع می کنی به نق زدن که مثلا به خاله مریم بگو بیاد منو ببره...